...درست تو همون روزهای آخر بود درست تو آخرین شعر آخرین دفتری که ازش شعری نخوندی.
ازم پرسیدی در چه حالم!؟گفتم: هی.. اگه بودنی هست خوبم. اما راستی یادم رفت بپرسم تو از این همه روزا .. این همه سالها.. این همه ..کجا بودی؟نه خیالی نیست !چرا اخماتو تو هم کردی ؟ اصلا همینکه حالا از کنار این دفتر کهنه می گذری کافیه. فقط گناه این غربت رو به حساب من نزار .فقط دیگه غریبانه ازم نگذر..
_میگفت در حقیقتی
نزدیک زندگی
هنوز
سایه ای آشنا
به رویش
می افتد.
<در فصل سرگیجه های پیاپی _ راد>
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: